داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«17»
داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«17»

ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود.همش قیافه ترسناک لایتو جلوی چشمام بود.نور لامپ اذیتم میکرد..به زور پلکامو باز کردم.بعد از چند ثانیه بدنم حالت عادی گرفت.روی مبل توی پذیرایی بودم.توی فکر بودم یهو یه صدایی منو به خودم اورد:

...:کاترین......کاترین....

رومو برگردوندم.سوبارو بود.دوباره یه حس ترس تو وجودم گُر گرفت.یه حسی بهم میگفت:دوباره...دوباره قراره زجر بکشم.اومد نزدیکم.ازش فاصله گرفتم:

من:خواهش میکنم به من آسیب نرسون

سوبارو:من همچین کاری نمیکنم.

من همون طور تو شوک بودم.داشت نزدیکم میشد.دندونای نیشش بیشتر منو میترسون.سوبارو رو هل دادم.از رو مبل بلند شدم و دویدم سمت اتاقم.صدای سوبارو تو گوشم بود:

سوبارو:از من نترس.من با تو کاری ندارم.من مثل لایتو نیستم.

اصلا دوست نداشتم دوباره اون حس دردناکو تجربه کنم.رفتم تو اتاقم.یهو یه بطری رو دیدم که رو میزم بود.روش یه کاغذ بود.روش نوشته شده:در موقعیت خطرناک استفاده کن آبنبات قیچی.اون برداشتم.فهمیدم شاهپسنده.یهو سوبارو اومد تو اتاقم.اون بطری رو پشتم قایم کردم.سوبارو داشت میومد نزدیکم.در بطری رو باز کردم و پاشیدم تو صورت سوبارو.سوبارو با دو دستش صورتشو گرفت.از اتاقم رفتم بیرون و دویدم.داشتم همین طور می دویدم که یهو خودمو تو استخر دیدم.یهو سوبارو رو دم در استخر دیدم.یه قدم عقب رفتم اما پام لیز خورد و افتادم تو استخر.هی دست و پا میزدم.سوبارو اومد نزدیک استخر.دستشو اورد تو آب.بعد یهو دستشو از تو آب بیرون اورد.آب با شاهپسند آغشته شده بود.دیگه جونی واسم باقی نمونده بود.دیگه نتونستم دست و پا بزنم.رفتم زیر آب.تموم اون خاطرات تلخ بچگیم اومد جلوی چشمام.یاد وقتی افتادم که خواهرم افتاده بود توی رودخونه و من نمیتونستم کاری براش بکنم.دیگه کم کم داشتم خفه میشدم.داشتم مرگو با چشمام میدیدم.همون طور که داشتم زیر آب خفه میشدم یهو یه دستی اومد دور کمرم و منو به سمت خودش کشید.وقتی به خودم اومد دیدم لبه استخرم و سوبارو رو به رومه.صورتش مثل این میموند که بهش اسید پاشیده باشن.زخماش داشت ترمیم میشد.چند تا سرفه زدم.الان خوب میتونستم هم ببینم و هم خوب بشنوم.سوبارو با خشم زیادی گفت:

سوبارو:خیلی دلم میخواد بگیرم بکشمت!!

من:پس....چرا.....اینکارو.....نمیکنی؟

سوبارو:من هیچ وقت به حرف دلم گوش نمیدم البته اگه از جونم سیر شده باشم.

هنوز یکم میترسیدم که سوبارو بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد.دستشو گرفتم و بلند شدم.سوبارو از اونجا رفت.بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم میخواست بمیرم.دیگه نتونستم تحمل کنم.اشکام سرازیر شد.همین طور آروم و بی سر و صدا داشتم گریه میکردم که یهو احساس کردم یکی من از پشت بغل کرده:

......:گریه نکن...گریه به درد یه بچه میخوره نه تو.

برگشتم.نیکلاوس بود.کتشو دراور و روم گذاشت.رفتم سمت اتاقم یهو کریسو دیدم که گوشای آیاتو و لایتو گرفته و داره جایی میبره.صورتشون پر از زخم بود:

کریس:اوه عین موش آب کشیده شدی.

من:چه اتفاقی برایشون افتاده؟

کریس:نگرانشونی؟

من:نه.....فقط....فقط برام سواله!

کریس:هیچی....فقط این دوتا رو بردیم تو اون تونل و تا میخوردن کتکشون زدیم.

من:اوه....

کریس:آره البته نیمه اولشو تجربه کردن حالا نوبت نیمه دومه.

من:نمیخواد.

کریس:چی؟

نیکلاوس:شوخی میکنی!

من:نه.....احتیاجی نیست.

کریس گوششونو ول کرد.آیاتو رفت سمت اتاقش ولایتو اومد سمتم و یه لبخند ترسناک زد:

لایتو:خوب بود بیچ-چان اما با این کار من دل رحم نمیشم.

من:منم همچین چیزی نگفتم.من اصلا فکر نمیکنم چیزی جز یه تیکه سنگ تو سینت باشه.چه برسه دل رحم بشی!!

رفتم سمت اتاقم.وقتی میخواستم بخوابم در اتاقمو قفل کرد و یه صندلی گذاشتم پشتش.شب داشت کم کم خوابم میبرد که یهو صدای میو میو به گوشم خورد.رفتم سمت پنجره.گربم بود.پنجره رو باز کردم.گربم اومد تو.خم شدم و بغلش کردم.بیشتر از هر چیز دیگه ای بهم آرامش میداد.یکم برام عجیب بود.چطور یه گربه منو آروم میکرد.رفتم خوابیدم.صبح ساعت 10 با صدای میو میو گربم بیدار شدم.هنوز صندلی پشت در بود.دوست نداشتم از تختم بیرون بیام که یهو گوشیم زنگ خورد.گوشیمو برداشتم.روشنا بود.یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:

روشنا:سلام آجی جون

من:سلام روشنا

روشنا:خوبی؟

من:کم و بیش!!

روشنا:اوه.....به خاطر دیشب؟درکت میکنم.

من:منظورت چیه؟

روشنا:آم...خب...میدونی....منم دیشب جای تو بودم خیلی میترسیدم و صبح پکر بودم

من:کریس بهت گفت؟

روشنا:آره راستی....

من:روشنا من باید برم بعدا بهت زنگ میزنم

زود گوشی رو قطع کردم.اصلا خوصله هیچ چیز رو نداشتم.فقط میخواستم دراز بکشم و به این فکر کنم که تا چند ساعت یا تا چند روز دیگه زندم.هیچ وقت اینجوری نبودم.همیشه یه پشتیبان یا کسی بود که کمکم کنه اما حالا......هیچی!!همین طور داشتم فکر میکردم یهو یکی در زد.آروم رفتم و صندلی رو از پشت در برداشتم.از تو سوراخ در یه نگاهی کردم.نیکلاوس بود.در باز کردم.مثل این که نیکلاوس خیلی بی اعصاب بود:

نیکلاوس:سلام کاترین

من:چیه؟

نیکلاوس:دیشب راحت خوابیدی؟

من:کم و بیش!

نیکلاوس:اعصابم خورده!!

نیکلاوس اومد تو اتاقم و نشست رو تختم:

من:برای چی؟

نیکلاوس:فردا شب ماه کامله!!

من:خب؟

نیکلاوس:خب و کوفت.تو خیلی شیر برنجی و نمیتونی جلوی من از خودت دفاع کنی!

من:خب که چی؟وایسا ببینم.اصلا چرا باید از خودم دفاع کنم

نیکلاوس:وقتی من تبدیل به گرگ میشم باید یکی باشه مواظبم باشه تا به کسی آسیب نرسونم و اون فرد تویی.

من:من؟چرا من؟

نیکلاوس:چون تو همزادی!

من:همزاد؟همزاد چیه؟

نیکلاوس:یعنی بانی بهت نگفته؟

من:دیشب خواست درمورد همزاد باهام حرف بزنه اما خب وقت نشد.

نیکلاوس:توضیحش برام سخته.باید خود بانی بهت توضیح بده.در ضمن بهتره رو خودت کار کنی.به نفع خودته!

نیکلاوس از اتاقم رفت بیرون و درو محکم بست.اصلا متوجه نشدم.همزاد چی هست؟چرا من باید همزاد باشم؟یه عالمه سوال درباره همزاد تو ذهنم بود.باید حتما به بانی زنگ میزدم.گوشیمو برداشتم و یه زنگ به بانی زدم اما گوشیم شارژ نداشتم.لباسامو عوض کردم و رفت سمت پذیرایی.تلفنو برداشتم.شماره بانی رو گرفتم اما هیچی.یه نگاهی انداختم.دیدم سیمش قطعه.همین متعجی بودم که یهو قهقه ی لایتو به گوشم خورد.بالای پله ها ایستاده بود و به من نگاه میکرد و بهم میخندید.یکم ترسیدم.بدو بدو رفتم سمت اتاقم تا خواستم درو باز کنم یهو لایتو دستشو گذاشت رو در و یه لبخند خیلی ترسناکی زد:

لایتو:به کی زنگ میزدی؟

من:هیچ کس

لایتو:اووف....وقتی دروغ میگی من میفهمم.

من:من دروغ نمیگم

لایتو:تو دروغگوی خوبی هستی.

من:بذار برم تو اتاقم

لایتو:نمیخوام.

یهو نیکلاوس پشت لایتو پیداش شد و گردنشو شکست.منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم.رفتم سراغ لب تابم.روشنش کردم.رفتم تو اینترنت و درمورد همزاد ها تحقیق کردم.نوشته بود همزاد کسی مثله خودته وشاید یکم با هم فرق داشته باشیم اما شباهت زیادی به هم داریم.مثل گذشتمون یا رفتارمون.دیدن همزاد خود غیرممکنه.مگر این که بیشتر از 100 سال عمر کنی.البته اگر هم بیشتر از 100 سال عمر کنی احتمال دیدن همزادت 1 در هزاره.

یکم تعجب کردم.آخه همزاد من کیه؟من همزاد کیم؟لب تابمو خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم.همین طور داشتم فکرمیکردم یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بهتر بود یه دوشی بگیرم.بدنم درد میکرد.از رو تختم بلند شدم و رفتم سمت لباسام تا خواستم چیزی بردارم یهو یه دستی اومد رو شونم.تندی برگشتم.لایتو با همون لبخند ترسناک بود:

لایتو:سلام بیچ-چان

من:آم....لایتو....من میخوام برم حمام پس دست از سرم بردار

لایتو:هومممم.....باشه 

یکم تعجب کردم.لایتو همیشه یه قصدی داره که میاد پیشم داشت دو قدم ازش فاصله میگرفتم یهو دستمو گرفت و منو به طرف خودش کشید.میدونستم یه کاریم داره:

لایتو:البته بعد از این که تشنگیم برطرف بشه

صورتشو نزدیک گردنم کرد و گردنمو لیس زد.یه حسی بهم دست داد مثل مور مور شدن.بعد یه طرف لباسمو پایین کشید و دندوناشو تو شونم فرو کرد.خیلی درد داشت.هی سعی میکردم لایتو رو از خودم دور کنم اما نمیشد.بعد از چند ثانیه ولم کرد و یه لبخند مضحکی زد و رفت.من افتاد رو زمین.داشت میرفت که یهو یه کلیدی تو دستش دیدم ولی اهمیتی ندادم.یه حوله برداشتم و رفتم تو حمام.لباسامو در اوردم و رفتم تو وان.همش جای دندونای لایتو رو می دیدم.هنوز داشت خون میومد.بعد یه ربع از وان بیرون اومدم.حوله رو دور خودم پیچیدم.لباسامو برداشتم و رفتم سمت اتاقم.وقتی خواستم در اتاقمو باز کنم باز نمیشد.هر چقدر زور میزدم باز نمیشد.یادم افتاد لایتو یه کلید دستش بود.اون کلید منو برداشته بود.رفتم سمت اتاقش.درو باز کردم.رو تختش دراز کشیده بود و کلاشو رو صورتش گذاشته بود.کلید هم رو میز کنار تختش بود.رفتم سمت میزش.تا دستمو دراز کردم کلیدو بردارم لایتو دستمو گرفت.خیلی شوکه شده بودم:

من:تو....تو...تو مگه خواب نبودی؟

لایتو:نه.....فقط داشتم تلمو آماده میکردم.

من:تله؟

لایتو دستمو کشید و منو انداخت رو تخت.اومد روی من و میخندید.داشت دندونای نیششو نزدیک گردنم میکرد یهو یه صدای اونو به خودش اورد:

.....:لایتو

سوبارو بود.فقط خدا خدا میکردم کارش داشته باشه و لایتو از روم بلند شه:

لایتو:باز چیه؟

سوبارو:بیا بیرون.کارت دارم

لایتو از روم بلند شد و کلیدو از رو میز برداشت.تمام امیدم اون کلید شده بود.لایتو رفت بیرون.چند دقیقه ای گذشت یهو صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار شنیدم.رفتم و درو باز کردم.سوبارو موهای لایتو رو گرفته بود و داشت سرشو به دیوار میکوبید.اصلا هم متوجه من نشده بود:

سوبارو:کاری به کارش نداشته باش عوضی

دوباره سر لایتو رو به دیوار کوبید.یهو عطسم گرفت.وقتی سوبارو منو اونجا دید رفت.رفتم سمت لایتو کلیدو از تو دستش برداشتم.رفتم لباسامو از تو اتاقش برداشتم و دویدم سمت اتاقم.شب وقتی داشتیم میرفتیم دبیرستان از چشمای لایتو معلوم یا میخواست منو بکشه یا سوبارو رو.وقتی رسیدیم دبیرستان روشنا رو با نانامی دیدم.برای این که دوبارو نخوام اون درد وحشتنامو تجربه کنم رفتم پیششون:

روشنا:سلام آجی

من:سلام بچه ها

نانامی:خوبی؟

من:آم....آره

روشنا:میتونی باهاش راحت باشی اون از قضیه خون آشاما با خبره

من:تو بهش گفتی؟

روشنا:ببخشید

من:اشکالی نداره

همین طور داشتیم حرف میزدیم یهو کریس پیداش شد:

کریس:سلام روشنا

نانامی:ما شلغمیم؟

کریس:روشنا بیا تو سالن بسکتبال.تنها

کریس رفت یه سمتی.روشنا هم رفت سمت سالن بسکتبال.نانامی هم فضولیش گل کرده بود.به خاطر همین رفت دنبالش.من موندم تنها.یهو دستای لایتو رو رو شونهام احساس کردم:

لایتو:فقط خودت موندی.حالا چجوری میخوای در برابر من از خودت محافظت کنی؟

.....:من محافظت میکنم

دیمن بود.دیمن اومد سمت لایتو.دستای لایتو رو کنار زد.دستاشو دور من حلقه زد و منو برد تو دبیرستان:

دیمن:اصلا به حرفاش توجه نکن.اون یه عوضیه.فقط همین

من:سعی میکنم

*************

روشنا رفت تو سالن بسکتبال.هیچ کس نبود.داشت از کنار صندلیا میگذشت که یهو یکی دستشو گرفت.کریس بود:

کریس:اومدی

روشنا:آره...خب گفتی بیام.منم اومدم

کریس:خیلی هم عالی

این حرف یکم روشنا رو متعجب کرد.دستشو از تو دست کریس کشید و یه قدم عقب رفت اما پاش به یه صندلی گیر کرد و افتاد اما کریس گرفتش.روشنا خیلی خجالت کشید.کریس صورتشو نزدیک صورت روشنا کرد و بوسیدش.اولش روشنا خیلی تعجب کرد اما بعدش براش لذت بخش بود.تو همین لحظه یهو سروکله نانامی و تائو پیداشون شد.اون دو تا رفتن پشت دیوار و گوشیاشونو در اوردن.تائو داشت فیلم میگرفت:

نانامی:سلام.من نانامی هستم به همراه برادرم تائو و داریم از اولین بوسه عاشقانه کریس و روشنا فیلم برداری میکنیم.

بعد تائو گوشی رو گرفت سمت روشنا و کریس:

تائو:شاید کریس از دستمون عصبی بشه و کلمونو بکنه که احتمالش زیاده اما ما برای شما دوستان عزیز جونمونو به خطر می اندازیم تاسوژه هایی مثل این رو براتون شکار کنیم.اونم چه سوژه ای!!!!

×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×

سر کلاس شیمی داشتم منفجر میشدم.نگاه های زیر چشمی لایتو رو مخم بود.استاد داشت درمورد اتم ها حرف میزد.از استاد اجازه گرفتم برم دستشویی.از کلاس که بیرون اومدم یک راست رفتم پشت دبیرستان.اونجا پر از درخت و این جور چیزا بود.داشتم یکم هوا میخوردم که یهو احساس کردم یکی پشتمه.برگشتم اما هیچ کس نبود.داشتم میرفتم جلوتر که یهو سوبارو رو دیدم.یه گل رز سفید دستش بود.داشتم میرفتم سمتش یهو پام رفت روی یه شاخه خشکیده.سوبارو برگشت.یکم ترسیدم.سوبارو اومد سمتم.منم عین چوب خشک ایستاده بودم.فقط به این فکر میکردم الان میخواد چیکار کنه.با دستش موهامو زد کنار.یه طرف لباسمو پایین کشید.با خودم گفتم الان میخواد گازم بگیره.همین طور به گردنم و شونم خیره شده بود.صورتشو نزدیک صورتم کرد و منو بوسید.

این اولین بوسه ای بود که تجربه میکردم.اولین بوسه ای که با ترس همراه بود.شوری خونمو احساس میکردم.با این که سوبارو میخواست این بوسه طولانی تربشه اما صورتشو عقب کشید:

سوبارو:من معذرت میخوام.به خاطر دندونای نیشمه

رفتم سمتش و دستمو رو شونش گذاشتم:

من:اشکالی نداره چون از عمد نمیخواستی این طوری بشه

صورتشو به من برگردوند.چشماش برق میزدن.صورتمو نزدیک صورتش کردم و بوسیدمش.امشب بهترین شبی بود که من تجربه کرده بودم.

.

.

.

خب این قستم تمومید

برای قسمت بعدی 15 نظر کافیه.


نظرات شما عزیزان:

Arisa
ساعت11:57---19 تير 1397
بعضی قسمت هاش اشکال داره مثلا این که "در اتاق مگه قفل نبود, پس چطور کاترین رفت تو اتاق لایتو؟".ولی در کل قشنگه از داستانت خوشم میاد.

نانامی
ساعت14:02---12 تير 1395
نظرا کامل شد قسمت بعدو بنویس.راستی موکامیا رو هم زودتر بیار
پاسخ:باشه میذارمش


نانامی
ساعت14:01---12 تير 1395
9

نانامی
ساعت14:00---12 تير 1395
8

نانامی
ساعت14:00---12 تير 1395
7

نانامی
ساعت13:59---12 تير 1395
5

نانامی
ساعت13:58---12 تير 1395
4

نانامی
ساعت13:57---12 تير 1395
3

نانامی
ساعت13:57---12 تير 1395
2

ناتامی
ساعت13:56---12 تير 1395
1

ناتامی
ساعت13:56---12 تير 1395
1

روشنا
ساعت17:43---11 تير 1395
عالییییییییی بود مثل همیشه اوخی ای دستم یه تائو نرسه کار نداری وسط ی صحنه ی رمانتیک میپری بشر؟؟؟عایا ناموسن انصاف است؟؟خودتان قضاوت کنید؟؟ بعدم لایتو چرا انقد بدبخته آدم دیگه ایی پیدا نکردی افتادی به جون آجی من؟؟؟عایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟قمست بعدی آبجی جونم
پاسخ:هه حتما کلشو میکنی.نانامی هم مشارکت داشت.دیگه!لایتو هم بدبختی جز من پیدا نکرد


روشنا
ساعت17:43---11 تير 1395
عالییییییییی بود مثل همیشه اوخی ای دستم یه تائو نرسه کار نداری وسط ی صحنه ی رمانتیک میپری بشر؟؟؟عایا ناموسن انصاف است؟؟خودتان قضاوت کنید؟؟ بعدم لایتو چرا انقد بدبخته آدم دیگه ایی پیدا نکردی افتادی به جون آجی من؟؟؟عایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟قمست بعدی آبجی جونم
پاسخ:خخخخخ


رومینا ایچیزن
ساعت14:12---11 تير 1395
ابجیییییییییییییی....قسمت بعدو بنویس

+اپــــــــــــم منم رمانمو گذاشتم
پاسخ:الام میام


سلنا
ساعت12:30---11 تير 1395
مثل همیشه خیلی خوجمل بود واای خیلی رمانتیک بود❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
پاسخ:ممنون عزیزم


رومینا ایچیزن
ساعت6:47---11 تير 1395
سلام کاترین جون من رومینا هستم...ممنون که به وبلاگم سر زدی لینکت کردم عزیزم..عالییییییی بود افلین
پاسخ:خواهش میکنم.لینکی


نانامی
ساعت21:10---10 تير 1395
سلام این قسمتم عالی بود .راستی در مورد وب دوستت.اگه کمکی از دستم برمیاد بهم بگو
پاسخ:نه ممنون عزیزم.کمک خواست حتما بهت میگم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 10 تير 1395 ] [ 8:40 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts